تصویر هدر بخش پست‌ها

فندوق من

تمام زندگیم

رمان قاتل P1

| 𝕬𝖗𝖙𝖆

یهو دادستان داد زد 

-این عادلانه نیست دارین با یه جریمه قاتل رو ازاد میکنین؟

قاضی نیشخندی زد و نیم نگاه معنا داری به من کرد که لبخند کوچیکی رو لبم نشستس سرمو خم کردم

+ولی من فک نمیکنم اجازه داده باشم تو حکم من دخالت کنین

دادستان معترض خواست چیزی بگه

-اما خانوم قاضی ..

قاضی حرفشو قطع کرد و جلسرو تموم کرد با چشم های ریز شده به قاتلی که میگفتن نگاه کردم فقط یبار گیر افتاد و منو تو دردسر انداخت 

انگار متوجه نگاهم شد که برگشت سمتم وچشمکی زد که نیشخندی زدم و بلند شدم و کیفمو برداشتم و از دادگاه زدم بیرون 

وقتی زیدت قاتله همینم میشه بیا ملی عاقبتت همین میشه

بی توجه به افکارم نشستم رو صندلی که دیدم از دادگاه با پرستیژن خاصی داره میاد بیرون پوزخندی زدم و همینکه رسید بهم محکم یقشو گرفتم  و عصبی و طلبکار نگاش کردم

 

-اوه عصبی شدی خوشگلم 

+تا کی میخوای خرابکاری کنی؟

یهو مچ دستم و کشید و بین اونهمه جمعیت کمرمو گرفت و بوسه کوتاهی رو لبم زد 

-منظورت از ایناس؟تا وقتی که بمیرم

هوفی کردم و هلش دادم و از پله ها رفتم پایین ولی پاشنه کفشم نمیزاشت کلافه سرجام وایسادم که رادان یهو کولم کرد به اندازه کافی  عصبی بودم از دستش 

+ولم کن رادان چه غلطی میکنی تو بزارم زمین 

به ماشینم رسید و سوییچ رو از دستم کش رفت و منو داخل ماشین انداخت و درو بست

خودشم پشت فرمون نشست

+خیلی پرو شدی رادان 

چشم چرخوند و دستش نوازش وار رو گلوم نشست که از این حالتش ترسیدم و سرمو به صندلی تکیه دادم 

همونطوری که گلومو نوازش میکرد  لب زد

-انگار یادت رفته چه رابطه ای با من داری عروسک؟

دستش رو تتوی ترقوه ام که مالکیت رادان رو نشون میداد نشست که باخت دادم

مثل یه گربه رام شده سر تکون دادم که خوبه ای گفت و ماشینو روشن کرد 

سمت عمارت روند 

-چرا داری میری سمت عمارت؟

نیم نگاهی انداختو دستشو رو دستم گذاشت 

+باید یه امانتی رو از اونجا بیارم

اخم کردم هر موقع از امانتی حرف میزد به کار های خلاف ختم میشد 

-من این اجازه رو نمیدم همین الان از دادگاه اومدیم عقل توکلت نیست تو؟

مردمک چشماش تنگ شد دستش رو موهام نشست و دست از نوازش بر نمیداشت

+تو خونه باهم حرف میزنیم عزیزم

همیشه اروم خونسرد بود و برای همین از عصبانیتش میترسیدم یه روانی درجه یک بود و این منو میترسوند  به عمارت که رسیدیم هردمون پیاده شدیم 

و مثل هیشه در باز بود وارد عمارت شدیم با دیدن اقاجون اروم رفتم سمتش و گفتم

-سلام اقاجون !

اقاجون برگشت سمتم و ذوق زده دستمو گرفت و بغلم کرد از دور نگاه اتیشی رادان رو دیدم که جوری برزخی نگاه میکردانگار بوسش کردم

از اقا جون فاصله گرفتم و با بقیه هم حرف و حدیثی نداشتیم بیشترشون دشمنم بودن مادر رادان پدرش و عمو هاش و دختر عموهاش همشون تو این عمارت بودن 

رادان دستمو گرفت سمت خودش نزدیک کرد 

-بی زحمت عمو سیاوش اگه میشه امانتی رو بدین ما بریم

سیاوش سر تکون داد و رفت طبقه بالا اخم کردم دختر عموهای رادان که رها و سلینا باشن خیلی هیز نگاشونو رو ما میچرخوندن نگاهشون رو مختل کردم 

جلوی دیدشونو گرفتم 

 

که دست رادان رو کمرم نسیت همون موقع سیاوش از بالا اومد و به جعبه کوچیک داد دست رادان 

-اینم امانتی شما

رادان تشکر خشک خالی کرد و بعد صحبت کوتاهی با اقاجون دستمو کشید بریم بیرون که داداشش سهیل مانعمون شد