فندوق کوچولو من پارت۹

فندوق کوچولو من پارت۹

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمانمون ❤️❤️❤️❤️❤️❤️

عماد :با عصبانیت پاتند کردم به دکه ای که یکم اون طرف تر بود.و دوتا آب هویج بستنی گرفتم و بعد حساب کردن رفتم سمت فندوق. هوا خیلی گرم بود  با اینکه شب هست یزه هم سرد نمیشد.

رفتم سمت فندوق و تو بغلم فشوردمش خیلی کوچولو بود .

وبا موهای خرمایی اش بازی کردم .آب هویج بستنی هارو یکیش ر و به سمتش گرفتم ونی رو گذاشتم روش خیلی قشنگ میخوردم (پارازیت نویسنده : منظورش آب هویج بستنی هااا چیزه دیگه ای نیست البته از فکرت خوشم اومد)

دلم میخواست ببینم زیر دست توو پاک هم همینطور لجباز هست یانه با صدای هور ت کشید نش از فکرم بیرون اومدم و لبخنده  کشداری رو به بهش زدم و یه چشمک ریزی نصیبم کرد.

از زیر گردنش وپاهاش گرفتم و انداختنش داخل ماشین.

فندوق:رو به بهش لب زدم و تشکر کردم .وبهش تکیه زدم.

دوباره با صدای خوابالو لب زدم پات رو درست کن من سرم رو بزارم روش خیلی خوابم میاد.

پاش رو درست کرد وصندلی که روش نشسته بودیم رو تبدیل به یه کاناپه کرد.

و لب زد :حالا بهتر شد بیا رو پام بخواب .منم با عجله پریدم سمتش وبا صدای بمی در گوشم لب زد .

ولی به یک شرط که برام  بخوری میزارم بخابی.

اول از حرفش تعجب کردم .سعی کردم که مخالفت کنم ولی....

 

با دیدن مردونگیش همه مخالفان رو گذاشتم کنار وبهش حمله کردم.

عماد:آروم باش دختر همش واله خودته ولی اگه گاز بگیری گاز گارین میکنم مفهومه.

فندوق:منکه تازه کارم بلد نیستم کهبدونه گاز ازش رد شم با صورت مظلوم رو به بهش لب زدم .

اگه گازت گرفتم بدنم رو کبود نمیکنی؟؟؟

باشه دختر خوبی باشی نه  نمیکنم.

و سرم رو کردم لای پاش و تا حلقوم کردم تو دهنم وبا ولع میخوردم.لعنتی از هرچی ابنباته خوش مزه بود.

بعد یه ربع ساک زدن ارضا شد و آبش با فشار ریخت دهنم مجبورم کرد تا آخر بخورم .

منم از خدا خواسته تا تهش خوردم و نزاشتم یه قطره هم هدر بره.

زیپ شلوارش رو کشیدم بالا و سرم رو گذاشتم رو پاش رو چشمام گرم شد و به خواب رفتم.

وقتی چشمام رو باز کردم عماد کنارم خوابیده بود و لباس های خودم و خودش تغییر کرده بود.

یعنی کی لباس منو عوض کرده وایییی😱😱

عماد:از خواب پریدم که دیدم  داره چهار چشمی نگام می‌کنه رو به بهش با صدای بمی که دورگه شده بود لب زدم من لباست رو عوض کردم حالا بگیر بخواب بزار ما هم بخوابیم .ولی اگه خوابت نمیاد مامان بچم میشی ها.

سریع چشمام رو بستم که یعنی من خوابم وخودم رو تو بغلش جا دادم.

آفرین دختر خوب حالا بزار ماهم بخوابیم .و بعد پتو رو روهردومون کشید و خوابیدیم.

صبح با یه حس خیسی وچسبونکی از خواب بیدار شدم.

وایییی جلو افتاده بود (تاریخ عادت رو میگه)

باعجله خودم رو از زیر بارون کشیدن بیرون و پرت کردم تو حموم.که..............

 

 

 

یادتون نره داخل نظرسنجی شرکت کنید.

خب فندوقیام تموم شد .

ممنون از حمایتتون رمان رو از پارت ها بعدی دنبال کنید🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷

 

  • Samin

فندوق کوچولو من معرفی

فندوق کوچولو من معرفی

خب فندوقیام بریم اول برای معرفی شخصیت اصلی:

سجاد:سن:۲۵

قد:۱۹۰

رشته تحصیلی:حساب دار.

شخصیت:خشن عاشق فندوق (البته تظاهر می‌کنه)

شغل : رییس شرکت

فندوق:سن:۲۳

قد:۱۷۵

رشته تحصیلی:ستاره شناسی.

شخصیت:بامزه کیوت مهربون وعاشق عماد.

شغل:بیکار و خونه نشین

عماد:سن:۲۸

قد:۱۹۸

رشته تحصیلی:انسانی (البته تغییر رشته داده و رشته قبلیش ستاره شناسی بوده)

شخصیت:خشن جدی مهربون (البته با فندوق)

شغل:وکیل.

 

 

نیلا (دختر خاله نچسب فندوق)

سن:۳۰

قد:۱۶۵

رشته تحصیلی :نداره (تا کلاس پنجم خونده)

شخصیت:بامزه کیوت خشن عاشق سجاد 

شغل :مادر انسان ده.

خوشحال میشم که خوشتون اومده باشه.

  • Samin

فندوق کوچولو من پارت۸

فندوق کوچولو من پارت۸

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمانمون ❤️❤️❤️❤️❤️❤️

جایی که دیدم از خوشحالی بال درآوردم .دقیقا اولین جایی بود که باهم آشنا شدیم .

فلش بک به گذشته: از طرف دانشگاه یه اردویی تحقیقاتی در باره ستاره ها داشتیم .

رشته تحصیلی منم ستاره شناسی بود.برای همین با ایشان و زهرا رفتیم برای ثبت نام پیش سام وثبت نام کردیم و از دانشگاه زدیم بیرون هفته بعد قرار شد بریم کویر و تا یه هفته بمونیم .منم این هفته کلاسام کنسل شده بود.

پس رفتم پاساژ و کارت مامان رو گرفتم تا جایی که میتونستم خرید کردم. یه دو دست لباس زیر مشکی و زرشکی برداشتم و یه مانتو بلند تا زانو و دو تا کالج کوچک سیاه رنگ برداشتم و بعد حساب کردن از پاساژ زدم بیرون 

یه هفته گذشت و قرار شد صبح جلوی دانشگاه جمع شیم و و بریم سوار اتوبوس بشیم .راهی یکی از  روستا های نزدیک کویر بشیم...

وقتی که سوار اتوبوس شدیم منو زهرا آیسان ته اتوبوس نشستیم.

شب راه افتادیم تا برسیم به روستا نزدیکی روستا بود که وایسادم و چادر زدیم من خوابم نمیومد و تلسکپم رو برداشتم و رفتم نزدیک به درخت وتلسکپم رو تنظیم کردم و رو به آسمون نگاهی انداختم خیلی آسمون پر ستاره رو دوست دارم.نزدیک صبح بود که از آسمون دست کشیدم و وسایلم رو جمع کردم .عماد هم مثل تا صبح بیدار بود اومد نزدیکم و کمک کرد وسایلم رو جمع کرد و لب زد 

خسته نباشی خانم ببخشید اسمتون چیه ؟؟

سلام آقا عمل خوبید فندوق هستم .ممنون که کمکم کردید شما ا با کدوم اتوبوس اومدید.

ممنون فندوق خانم من با اتوبوس خودتون اومدم شاید شما من رو ندیدید.

ببخشید میتونم شمارتون رو داشته باشم فندوق خانم (کاغذ خودکار ی جلوم گرفت)

اوکی شمارم رو نوشتم .

وبه سمت اتو بوس حرکت کردیم جلوم تعظیم کرد و خم شد منم از خجالت ذوب شدن و سرم رو انداختم پایین و رفتم سر جام نشستم بچه ها بیدار شدن و کل ماجرا رو تعریف کردم بچه ها روبه بهم لب زدن ای شیطون مخت رو طرف زد ایول یه عروسی افتادیم 

(پایان فلش بک )

عماد رفتم پشت ماشین و تلسکوپ رو برداشتم رو به بهش لب زدم .

یادته چقدر با این  اسمون رو دید می‌زدی دختر.هعی چقدر زود گذشت منو میبخشی؟؟

چرا ببخشمت میدونی بعد تو بهم چی گذشت گذاشتی رفتی  نمیتونستم به بچه ها چیزی بگم .

چون جوری رفتار کردی که انگار من ترکت کردم به هق هق افتادم و گریم گرفت .

حرفی نداشتم بگم اگه میگفتم باید از کل کارم بهش میگفتم .

آروم دستم رو روی کمرش بالا پایین کردم و تو بغلم فشوردمش..

با کاری که کرد جیقم رفت هوا با پاش محکم کوبید وسط وام بادیگاردات فقط زل زده بودن به ما با حالت درد به سمتشون فریدن که برید اون ور به چی زل زدید.

.

.

.

.

.

خب خب فندوقیام تموم شد 

ممنون از حمایتتون 

لطفاً اگه ایده نظری دارید بگید .

یه نظر سنجی دارم .

بنظرتون تک پارتی منحرفی بزارم یا نه .

  • Samin

فندوق کوچولو من پارت ۷

فندوق کوچولو من پارت ۷

سلام سلام فندوقیام بریم ادامه رمانمون ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

فندوق:خب خودت خواستی .بدو بریم بیرون حصلم تو این خراب شده سر رفته (میخاد کل عمارت رو ببینه تا بتونه فرار کنه)

یعنی اینجا خیلی اذیت شدی فندوقم باش بدو بیا .

از اتاق زد بیرون و منم دنبالش رفتم سمت آشپزخونه دوتا پنچره که به حیاط پشتی راه داشت و دوتا پنجره رو هم تو سالن بود که یکی داخل حیاط اصلی باز میشد .

ودیگری به سمت حیاط پشتی که با گل های مریم ویتس از این نوع ها تزیین شده بود .

از در عمارت زدیم بیرون و چند  تا لامبورگینی سیاه داخل حیاط بود  سویچ رو زد . نشستیم پشت و یکی از بادیگاردا راننده مون شد.

سجاد :الان یه روزه که فندوق نیست وایییی خداشکر که مامانش قرار یه هفته سفر کاری بره .باید به پلیسی چیزی خبر بدم.

سوار لامبورگینی شدم و پشت نشستم وعماد کنارم نشست .

لباسم جوری بود که سینه هام معلوم میشد و بلندیش تا زیر باسنم بود.سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین وعماد نزاشت بخوابم .

منو کشید تو بغلش وبا سینه هام ور میرفتم رو بهش لب زدم زشته بادیگاردات میبینن عماد رو به راننده لب زد شیشه پشت رو بده بالا .راننده هم همین کارو کرد و عماد با صدایی بمی لب زد:خب فندوق کوچولو دیگه چی میخای .

تازه به خودم اومدم که دیدم دستش تو شورتم بود و داشت بهشتم رو میمالوند .

آه و ناله هام دستم خودم نبود .

دیگه از شدت شهوت خسته شدم.

وخوابم برد.موقع رسیدن عماد بیدارم کرد و از پاهام و گردنم گرفت و بلندم کرد و از ماشین پیاده شدم.

خب فندوقیام تموم شد 

ممنون از حمایتتون پارت های بعد هم دنبال کنید.

 

  • Samin

فندوق کوچولو من پارت۶

فندوق کوچولو من پارت۶

سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمانمون.

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

با حرف آخرش خیلی خوشحال شدم هورااا قرار بریم دور دور .از اتاق زد بیرون و در رو قفل نکرد.

بدو بدو رفتم حموم و یه دوش حسابی گرفتم از هر اسیون که میخواستم رو داشت از تک تکشان استفاد کردم بعد حموم حوله رو برداشتم و تنم کردم .

دنبال یه لباس زیر زرشکی گشتم که بای هزار تا لباس پیدا کردم تور توری وخیلی قشنگ نگین کاری شده بود سریع تنم کردم و جلو آینه خودم رو برانداز کردم و برای خودم بوس فرستادم .

صدای نوتفیکس گوشی نگاهم رو از خودم تو اینه گرفت.

مثل همیشه از ناشناس بود:

آنقدر خودت رو تو آینه نگاه نکن بزار برای ما هم چیزی بمونه همرو که با چشات خوردی.

سریع خودم رو تو پتو قایم کردم .

وبا چشمام دنبال دوربین یا هم چین چیزی بودم که بالای  اینه و تو حموم دوربین بود از خجالت ذوب شدن گونه هام آتیش گرفت.

بدو بدو رفتم سمت کشو اینه وکه چسب و دستمال پیدا کنم که روی اینا رو بپوشونم .

ولی به جای اینا ویبراتور و ژل پیدا کردم اول دستم گرفتم که ببینم به چه دردی میخوره.

باز هم به گوشیم پیام اومد .(بگم که نمیتونست به کسی زنگ بزنه)

ویبراتور رو بردار و خود.. از .ضایی کن که بعد دور دور آماده من باشی خوشگله.

اول خواستم که کارش رو انجام ندم ولی کرم درونم روشن شد .

ودستگاه رو برداشتم و پریدم رو تخت یه زره خودم رو مالوندن و بعد ویبراتور رو روشن کردم و گوی های کوچیکش رو آغشته به ژل کردم اول از آروم ترین درجه شروع کردم و گذاشتم تو خودم از درد که بهم وارد میشد جیغ هام به بالا سر میداد کم کم عادت کرد و درجه هارو بردم بالاتر پتو رو تو دندون گرفتم که جیغ نزنم تو این لحظه ها تقریبا پنج یا شیش بار ار..ضا شدم.دستگاه رو پرت کردم پایین تخت و از شدت شهوت بیهوش شدم.

بعد یه ربع حالم جا اومدو دوباره خودم رو تو حموم پرت کردم و خودم رو حسابی شستم زدم بیرون و یه لباس زیر مشکی و یه لباس کوتاهیش تا زیر باسنم بود رو پوشیدم

 

موهام رو دمب اسبی بستم و یه آرایش کوتاه کردم یه خط چشم کوتاه یه رژ لب جیگری وبعد موهام رو یافتم و گیره زدم دنبال یه کفش می‌گشتم که در باز شد.

عماد بود.

عماد با صدایی بمی لب زدم که چقدر خوشگل شدی جیگرم خوبی عزیزم دنبال اینا میگشتی (دوتا کفش قرمز پاشنه بلند تو دستش بود)

نشستم رو تخت وپیش پاک زانو زد و کفش هارو به آرومی داخل پاک کرد .

لب زد :اگه بادیگاردام با این وضعیت منو ببینم دیگه رییس شون هم حسابم نمیکنن و یه زره ابهت برام نمی‌مونه.

 

  • Samin

فندوق کوچولو من. پارت۴و۵

فندوق کوچولو من. پارت۴و۵

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمان 💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋نشستم رو کاناپه که سنگینی کسی رو روی بدنم حس کردم میمون خانم بود(نیلا دختر خاله فندوق)سعی کردم همراهیش کنم که زود تمومش کنه .ولی مگه میشد از این بدن گذشت بعد یه ساعت کار صدای اهم اهم سر دا.بووووووق بیییییییب.

از زبان فندوق:

سعی دارم که دلیلی برای جذب شدنم به سجاد پیدا کنم و بهش دل ببندم اون تمام معیار های منو دارع ومطمعنم که بهم علاقه داره واین عشق از هوس نیست.

ولی نباید زود دل میدادم .هنوز ظربه ای که عماد بهم زده بود رو فراموش نمیکنم تازه وقتی که کامل بهش علاقه پیدا کردم ولم کرد.فراموش کردن اونهمه دردی که بهم وارد شد برام سخت بود سختر از فراموش کردن پدرم.(تو پارت های بعدی میفهمید که منظورش چیه) خاستم سرم رو با گوشی مشغول کنم.که یهو .....❤️

 

 

 

 

پیام از ناشناس برام اومد اول فکر کردم یکی از بچه های کلاسه و دارع اذیتم میکنمه ولی وقتی پیام رو باز کردم چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم.

ناشناس:

هواسم بهت هست فندوق خانم ومیدونم که الان حتما چی تنت هست.(منظور اینکه تعقیبش می‌کنه )

فندوق :از پنجره کل بیرون رو رسد کردم که ببینم کیه ولی هیچی دسگیرم نشد.

من با داداش سجاد راحت بودم و هرچی که میشد رو بهش میگفتم.

برای همین هم از اتاق زدم بیرون با دیدن صحنه که جلو چشمام بود.حس کردم که خون تورک هام یخ بسته یه لحظه بدنم از کار افتاده .

نیلا اونم بدون پوشش رو سجاد وای حتی گفتنش هم حالم رو بد می‌کنه .دیدنش که بماند.❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️ ❤️ ❤️ «پارت ۵»

سریع خودم رو زدم به کوچه علی چپ وپاتند کردم سمت حیاط که هواسم رو پرت کنم.

کمی با گل های مریم ویاس و رز که خودم کاشته بودم سرگرم کردم بهشون آب میدادم خاک شون رو عوض میکردم.

که یهو صدای عجیبی از پشت سرم شنیدم برگشتم ببینم کیه یا چی که......

 

 

 

 

یه دستمال جلو دهنم گرفته شد و کم کم چشمم بسته شد.

نوری از لای پنجره ای چشمم رو اذیت میکرد بعد چند دقیقه عادت کردم. مردی خوش هیکل و درشت وارد اتاق شد ماسک سیاهی رو صورتش بود که نمیتونستم تشخیص بدم ولی حدس از رو چشماش عماد باشه .اومد نزدیک و یه صندلی رو به روم گذاشت و نشست شروع کردم به غر زدن که چرا  من رو دزدیدن واوردن تو این خراب شده .

دستش رو دراز کرد ودستام رو باز کرد. از بازوم گرفت و پرتم کرد رو تختی که تواتاق بود .

وبعد از اتاق خارج شد .سرم خیلی درد میکرد 

وحالم خوب نبودم دراز کشیدم روتخت و کم کم چشمام سنگین شد🥱🥱🥱🤭و به خواب رفتم .

 

عماد:از اتاق اومدم بیرون که برم براش غذا بیارم می‌دونم که همیشه گشنه هست و وقتایی که غذا نمیخوره خیلی عصبانی میشه 

به طرف یکی از خدمتکارها  با صدایی بمی لب زدم که غذا آماده کنه وببره بالا.

بعد درست کرد غذا سینی رو ازش گرفتم و خودم بردم بالا و کلید رو تو قفل در پیچوندم.

ودر رو باز کردم سینی رو گذاشتم رو میز کنار تخت و نشستم روی تخت خیلی ناز خوابیده بود انگشت شصتم رو به آرومی رو گونه نرم و کوچیکش کشیدم و نوازش وار دستم رو بالا پایین کردم.

سجاد :مطمعنم دیگه بهم اعتماد نمیکنه و حتی نگاه هاش هم ازم میگیره برای همین زود از رو کاناپه پاشدم و رفتم داخل حیاط کل حیاط رو گشتم ولی خبر از فندوق نبود و فقط دستمال سفیدی رو کنار باغچه گل ها پیدا کردم...‌....

سریع رفتم داخل که دوربین های حیاط رو چک کنم ولی دوربین ها فقط لحظه ورود رو گرفته بودند و دیگه هیچی معلوم نبود.

صبح فردا :

فندوق سنگینی کسی رو روی بدنم حس کردم و خواستم ازش فاصله بگیرم که بیشتر منو کشید تو بغلش.بعد چند ثانیه یادم افتاد که دیشب چه بلایی سرم اومده که اینجام .جیغ فرا بنفشی کشیدم که کسی که کنارم بود از خواب پرید و دستش رو رو دهنم گذاشت که ساکت شم و دیگه حرفی نزنم.عماد بود چشمام چهار تا شد پس حدسم درست بود با صدای بمی کنار گوشم لب زد دختر کوچولو داد نزن کسی صدات رو نمیشنوه و پشت گوشم رو بوسه کوتاهی زد.ودستش رو از دهنم برداشت که به نفس نفس افتادم آروم دستش رو نوازش وار رو کمرم حرکت میداد بعد چند ثانیه حالم خوب شد و ریدم پایین تخت .

که عماد هم پایین اومد . رفتم سمت در که فرار کنم هر چقدر دستگیره رو فشار دادم باز نشد و نشستم زمین و زدم زیر گریه اون از دیروز این از امروز وای چقدر  من چقدر بدبختم هوووف.

عماد :روحی اش خیلی تغییر کرده بود زیاد گریه می‌کنه قبلا میزدیش هم گریه اش نمیگرفتم شاید بخاطر ترک کردنش روحیه اش ضعیف شده .

از پاهاش و زیر گردنش گرفتم و رو تخت گذاشتم و در کمد رو باز کردم و کلی لباس که دیروز به سایز خودش بود رو خریدم رو کشیدم بیرون و گذاشتم کنارش رو  تخت و با صدای. دو رگه ای که از خواب گرفته بودم و بم تر شده بود لب زدم :تا شب آماده شو  که قرار بریم بیرون و حال و هوات عوض بشه.

هرچی که لازم داشتی به خدمتکارها بگو بهم میگن و برات آماده میکنم و فقط گریه نکن فندوق کوچولوم. ناراحت نباش......✨✨✨✨🥳✨✨✨✨🥳✨🥳✨

 

خب فندوقیام تموم شد.

پارت های بعدی رو دنبال کنید .

اگه انتقادی نظری ویا ایده ای دارید حتما بهم بگید.

شرط برای ادامه رمانمون:

۵❤️و۵کامنت

  • Samin

فندوق کوچولو من. پارت۳

فندوق کوچولو من. پارت۳

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمانمون.

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

با جرقه ای که تو ذهنم خورد آروم لبم رو لباش گذاشتم و با ولع خوردم چشماش چهار تا شده بود و منو نگاه میکرد بعد چند مین با هام همراه شد.ازش فاصله گرفتم و آروم لب زدم که این شروع بود و اگه کاری بخوام باید برام انجام بده وگرنه مجازات داره بعد گفتن حرفم از اتاق زدم بیرون و از در خونه رفتم بیرون و به حیاطی که فندوق با گل های یاس و رز ومریم تزیین کرده بود حرکت کردم و پاکت سیگار رو از جیبم برداشتم و با فندک روشن کردم و پوک عمیقی بهش زدم و گوشیم رو باز کردم و به عکس های فندوق کوچولوم نگاه کردم اصلأ یه زره تغییر نکرده ولی من بخاطرش کلی تغییر کردم و اون پسره دختر باز و تاصب تو پارتی بمونه رو ترک کردم و بخاطر یه علف بچه خودم رو عوض کردم.

باید به بابا خبر میدادم که اومدم ایران و الان خونه زنشم گوشیم رو برداشتم رو تماس رو. برقرار کردن بهش گفتم و اونم اوکی رو داد ولی زد که کی میای پیش من منم عصبی فریدن که هیچ وقت کاری که با مامانم کردی رو یادم نمیره نزاشتی که سالش هم بگذر منتظر جواب نشدم و گوشی رو قطع کردم و رفتم. داخل خونه و دختر خاله ناتنی فندوق رو دیدم یعنی نیلا دستش رو در گردنم حلقه کرد منم ازش فاصله گرفتم و بالحن سردی سلام کردم و نشستم رو کاناپه که .....

 

 

خب فندوقیام تموم شد

ادامه رو دنبال کنید❤️❤️❤️❤️ شرط برای ادامه:

۵تا❤️و۵تا کامنت 

خدافس فندوقیام

  • Samin

فندوق کوچولو من.پارت ۲

فندوق کوچولو من.پارت ۲

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمان.

 

 

سجاد روبه‌رو من نشست و مامان جون هم کنار من وسط ها غذا نگاه سنگین سجاد رو روم احساس کردم ولی اهمیتی ندادم و غذام رو تموم کردم وظرفا رو شستم چیدم سر جاش.

از زبان سجاد : چقدر دلم برای این دختر تنگ شده ۵سالی که اینگلیس بودم و حالا الان برگشتم تغیری نکرده بود همون دختر شیرین و بامزه خودم مونده بود.دلم میخاست قبل اینکه برم فرودگاه وار کشور خارج بشم احساسم رو بهش میگفتم.

باتموم کردن غذا از سر میز پاشم و با بشقاب سمت سینک رفتم وبعذ شستن از زن بابا تشکر کردم(سجاد برادر ناتنی فندوق میشه) وبه سمت اتاق فندوقمن پاتند کردم و لب زدم اجازه هست بیام تو بانو 

بفرما تو منم از خدا خواسته با کله رفتم آرم در گوشش با صدای بم و خشدا ی لب زدم :دلم شیطنت میخاد کوچولو میخام برام عشوه بیای.

منظورش رو نگرفتم و عقب عقب حرکت کردم و اصلأ هواسم به پشت نبود که افتادم رو تخت سجاد ترسیده منو نگاه میکرد و عقب عقب میرفت افتاد زمین و من با بدست جلوش رو گرفتم وتو بغل خودم فشوردمش سرش رو تو سینه مردونه ام فشار میداد و سعی داشت با اون دست های کوچکش هلم بدع.

 

 

خب خب ببخشید که کم  بود منتظر ادامه رمان باشید...❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

  • Samin

فندوق کوچولو من.پارت ۱

فندوق کوچولو من.پارت ۱

#فندوق کوچولو من

سلام سلام فندوقی های من مدیر وب هستم ژانر رمانمون عاشقانه درام وکمی منحرفی هست.

بعد تعطیل شدن مدرسه با بچه ها تا دم در خونه دیوونه بازی در آوردیم کلید رو تو قفل در پیچوندم و از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه طبق معمول کسی خونه نیست.رفتم اتاق و در روبستم لباس فرم سرمه ای رو از تنم کندم وبا یه لباس راحتی رنگ آبی با طرح ابر پوشیدم و موهام رو دنب اسبی بستم ورودی میز آرایشی کوچیکم نشستم و کمی آرایش کردم یه رژ لب جیگری و کمی پنکیک وکرم پودر رندم و یه خط چشم کوتاه کشیدم.

صدای گوشی حواسم رو از آرایش پرت کردو سمت تخت پریدم و حمله ور رفتم سمت گوشی.

پیام از طرف مامان بود که نوشته دیر میاد خونه وتو شرکت کارداره.

از نظر خودم نیم ساعت سرم تو گوشی بود ولی زمان اینجور نشون نمی‌داد.مامان با تشر وارد اتاق شد شروع به غرزدن مردمنم با آرامش لب زدم که خسته بودم و نهار نخوردم.مامان رفت اتاق خودش و تا لباسش رو عوض کنه منم پاتند کردم سمت آشپز خونه و شام دیشب رو گرم کردم .گاز رو روشن کردم وقابلمع رو گاز گذاشتم گرمی دست شخصی رو بدن بی جان و سرد من نجوا میکرد .برگشتم که ببینم کیه وبا داداش سجاد مواجه شدم.از خوشحالی بالا پایین پریدمو خودم رو تو بغلش جا کردم.۵سال چقدر زود گذشت دلم براش خیلی تنگ بود.

سجاد با صدای بمی در گوشم لب زد:فندوق کوچولو دلم برات تنگ شده دختر و پشت گوشم رو بوسه ریزی زد و ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق مامان حرکت کرد. میز رو چیدم و بشقاب هارو مرتب کردم .سجاد و مامان رو صدا زدم که بیان سر میز .....

 

 

 

خب خب فندوقیام تمام شد منتظر پارت های بعدی باشید ..❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

  • Samin