سلام سلام فندوقیام بریم برای پایان رمان.

 

الان نزدیک دوساله که از عماد جدا شدم خیلی تغییر کردم.

از اون دختر بد حجاب وشیطون تبدیل شدم به یه دختر آروم و سر به زیر بعد تموم کردن دانشگاه به مسجد و ستاد میرم کمک میکنم که بقیه هم مثل من به راه راست هدایت شوند.

 

من با کمک برادر هادی و خانم مقدم تونستم تغییر کنم و این تغییر باعث پیشرفت من در جایگاه اجتماعی و جامعه بود.

با کمک یکی از خانم های مسجد توانستم دختری را به فرزند خواندگی قبول کنم و از او مراقبت کنم.

چند سال بعد ؛

 

ریحانه مادر بیا پایین آقا داماد منتظرته مادر کجایی عزیزم.

ریحانه: مامان صبر کن آلان میام.

امروز روز عقد ریحانه بود فقط بخاطر ریحانه بود که این همه سختی رو تحمل کردم دم نزدم.

 

ریحانه قرارع ازدواج کنه و من باز هم تنها میمونم به ریحانه و ایلیا هم گفتم که خونه نگیرند و  با من زندگی کنن.

 

ولی به حرفام گوش نمیکنم البته مهم نیست . من فقط خوشبختی دخترم رو میخام .

 

هعی ارزو مادرم تو دلش موند ک عروسی منو ببینه بعد مرگ مادرم خیلی تنها شدم.

و زنگی برام سخت شده .

تازه دیروز فهمیدم که عماد  بچه اولش روهم به دنیا اورده‌

یه زن خوش بره رو گرفته .البته که از حضرت فاطمه (س) قشنگ تر نیست.

 

 

عقد و عروسی رو یه جا با هم گرفتیم .و به پیشنهاد ریحانه به طور مولودی انجام دادیم.

هردو خانواده‌ راضی به این کار بودن.

 

 

 

 

 

و

پایان

ممنونم که تا اینجا با ما بودید و خوشحالم که از رمانم خوشتون اومده.