فندوق من

تمام زندگیم

رمان (سکوت)پارت ۵

𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 3 خرداد · 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 ·

اتاقم قبل اینکه برم چیز مشکوکی نبود ولی تختم کمی بهم ریخته بود کشو کمی باز بود و دیوار ها انگار خون روشون ریخته بود

ترسیدم عقب رفتم که به کسی خوردم با ترس برگشتم  سروش بود

-دختر عمه نظرت چیه یه حال کنیم<!

با تعجب نگاش کردم سیبک گلوم پایین و بالا شد که با حملش سمتم باعث شد جیغی بکشم 

با تعجب به سروش که با ذوق نگاهم میکرد نگاه کردم 

سروش:-حرف بزن فرشته!

اسمشو گفتم که با ذوق بقلم کرد که منم محکم بقلش کردم 

-سروش حرف زدممممممم

-ارههههه

هردومون خندیدم

ازم جدا شد با لبخند نگاهم کرد

-وای فرشتههههههه !

با  صدای جیغ زن دایی هردمون گوشمون رو گرفتیم و همزمان گفتیم

-گوشم رفتتت!

ولی زن دایی فرصت تعجب بهمون نداد و پرید بقلم

-وای فرشتههه حرف زدی فدات شممممم

خندیدم و نگاهی به سروش کردم که از سر ذوق دور خودش چرخید بشکن زنان گفت 

- دیگه تا وقتی من هستم چیزی نشد نیست

هردومون خندیدم که با دیدن زن دایی که داشت گریه میکرد به خودمون اومدیم

- زن دایی؟!

-جانم عزیزم

-گریه میکنی 

لبخندی زد و گفت 

-از سر خوشحالیه عزیزم

لبخندی زدم که سروش اومد جلو و گفت

-مادر میخوای بزاری استراحت کنه چپ چپ نگاش کردم و گفتم

- با این صحنه ای که تو ساختی کی میتونه استراحت کنه؟!

خندید

که زن دایی اخمی کرد و گفت

- همین الان  تا وقتی اتاقشو تمیز کنی تو اتاقت استراحت میکنه پقی زدم زیر خنده که سروش حرصی نگاهم کرد

زبونی در اوردم براش قبل اینکه بگیرتم فرار کردم بیرون زن دایی رفت اشپزخونه

منم رفتم اتاق سروش

 

 

رمان (سکوت ) پارت ۴

𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 3 خرداد · 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 ·

تو یه حرکت بغلم کرد من ماتم برده بود ..

-داری چیکار میکنی مهرداد

-ارتا

گیج پرسیدم

-چی؟

-اسممه

ابرویی بالا انداختم که ندید 

-تو مگه اسمت مهرداد نبود

-اسم مستعارم

اخمی کردم من نمیخواستم اینجا بمونم به زن دایی گفته بودم با دوست پسرم میرم ولی دایی که نمیدونست اگه من فرار نکنم از اینجا 

ممکنه خاله بگه فرار کرده با  یه پسر این بدترین اتفاقه مطمعنم ارتا هم خسته بشه ولم میکنه ولی من باید چیکار کنم فقط فرار

هرکی جای من باشه اینکارو میکنه

با عصبانیت هلش دادم که از بغلم اومد بیرون با زبون اشاره گفتم

-من میخوام برم خونه!

برخلاف تصورم گفت

-باشه ولی با کیارش میری

هنوز تو بهت حرفش بودم که دستمو کشید از پله ها بردتم پایین یه امید توی دلم روشن شد

ولی کی میدونست همون نور هم بزودی خاموش میشه!

رو به کیارش گفت

-خانومو ببر خونشون ! هرجا کار داشت خودت ببرش

مات مبوت چشم دوختم به ارتا یعنی چی بازم نیمخواست ولم کنه

-اونجوری نگاه نکن !میری خونتون ولی من حواسم بهت هست ولت نکردم مگه میشه ادم اموالشو ول کنه؟!

حرصی شدم خواستم دوباره سمتش حمله ور شم که دستامو گرفت هل داد سمت بیرون گفت 

-برو بچه بازی در نیاری قناری وگرنه بد میبینی!

از لحن خونسردش ترسیدم سری تکون دادم که دستمو ول کرد دنبال کیارش رفتم  درو برام باز کرد که من نشستم داخلش

و بعد یکم صحبت با ارتا راه افتاد 

دلشوره گرفته بودم نمیدونستم واکنش دایی چیه ؟!

رسیدیم خونه قبل اینکه کیارش درو باز کنه برام خودم پیاده شدم و رفتم سمت خونه دعا دعا میکردم کسی ندیده باشه

زنگ در عمارتو زدم که باز شد زود داخل شدم و درو بستم حیاطمون خیلی بزرگ بود  و درختاش اونجارو مثل جنگل کرده بود 

-اومدی؟

صدای پسر داییم بود لبخندی زدم و با زبون اشاره از همون دور گفتم 

-میخواستی نیام؟!

خندید و اومد جلو 

-خوش اومدی

باهم رفتیم داخل که زن دایی با دیدنمون کنار هم چشاش برق زد و ومد سمتمون 

-اومدی عزیز دلم !

سری تکون دادم که  سروش (پسر دایی)رفت سمت اتاقش زن دایی گفت

-چیشد با دوست پسرت چیشد؟

با زبون اشاره گفتم

-باهاش کات کردم 

چشماش برق عجیبی زد ولی گفت

-اشکال نداره لیاقتتو نداره بیا عزیزم

لبخندی زدم و رفتم سمت اتاقم با دیدن صحنه روبروم ماتم برد

 

 

Fixed Post

Fixed Post

ʜᴀꜱᴛɪ ʜᴀꜱᴛɪ 1 خرداد · ʜᴀꜱᴛɪ ·

سلام عزیزای من

خوش اومدین به وب فندق من 

اینجا انواع تکست و بیو و رمان های زیبا براتون میزاریم 

و خوشحال میشیم از وبمون حمایت کنید.

  • لطفا از محتوای وب بدون اجازه کپی نکنید.

گفتمان مدیر:

 

خوش بگذرونید.

بای بای