نشانه
| I §♛§That
راهبي كنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفكر بود. ناگهان تمركزش با صداي گوش خراش يك جنگجوي سامورايي به هم خورد: «پيرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورايي نگاهي كرد و لبخندي زد. سامورايي از اين كه مي ديد راهب بي توجه به شمشيرش فقط به او لبخند مي زند، برآشفته شد، شمشيرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامي گفت: «خشم تو نشانه از از جهنم است.»
سامورايي با اين حرف آرام شد، نگاهي به چهره راهب انداخت و به او لبخند رد.
آنگاه راهب گفت: «اين هم نشانه اي از بهشت!»