کاکتوس من 👑
پارت 1
بلاخره بعد از چند دقیقه جایی پارک مناسبی پیدا کردم ماشین را پارک کردم و به طرف کافه مورد نظر حرکت کردم. باز کردن در کافه همزمان شد با صدایی جیغ و سوت و داد تولده مبارک
تعجب نکردع بودم حدس میزدم قصد علیرضا از دعوتم امروز برای سوپرایز تولدم بوده است.
با این حال سعی کردم به روی خودم نیاورم و نشان دهم که هیجان زده شده ام تا علیرضا ناراحت نشود. به صورت تظاهری دستانم را جلوی دهنم گرفتم و طوری وانمود کردم که انگار اساسا غافلگیر شدم و با صدای جیغ مانند
گفتم_وای! علیرضا....
با شاخه چلی که در دستش بود به سمتم آمد گل را طرفم گرفت...
_ نجان علیرضا! تولدت مبارک نگارم
گل را از دستش گرفتم
_مرسی عزیزم حسابی غافلگیر شدم
چشمکی زدو با خند ای که سعی در کنترلش داشت گفت:
که اینطور... حسابی غافلگیر شدی پس یا تو خیلی. خنگی یا من خنگ فرض کردی دختر خوب چشمات داد میزنه از قبل میدونستی اینجا چه خبره ؟ میدونی که من اعتقادی به غافلگیری و اینجور چیزا ندارم
این مراسم هم طراحش شیدا بود بهتره.واسه اون تظاهر به غافلگیری کنی.
_باهوش بود یکی از دلایلی که باعثمیشد مرد قد بلند رو به رویم برایم جذاب ترین مرد دنیا باشد همین بود. طوریکه برای اولین با ر به خودماجازه دادهبودم با پسری دوست شوم.
_میدونستی خیلی جذابی؟
شیطونی نکن بیا بریم تا اینارو درخواست بوسه ندادن. میدونی که من همیشه با اکثریت موافقم.
خندیدم و با مشت به بازویش کوبیدم.
_فرصت طلب
در کافه کوچک بجز جمع دوستانه ما فرد. دیکری نبود گویا علیرضا. کافه را برای چندساعت رزرو کرده. بود تا راحت باشیم. وسط کافه میز کوجک چوبی گذاشته بودن که یه کیک تولد بزرگ رویش به چشم میخورد
دور تا دور کیک هم پر بود از شمع های به شکل قلب، و کلهای رزی که پر پر شده بود. دو باد کنک حلیومی که به شکل دو و ششهم بالای میز به سقف چسپیده بود و اطراف پر شده یود از بادکنک های بنفش رنگ که رنگ مورد. علاقم بودغرق دیدن محیط اطراف بودم که صدای چیغ شیدا بلند شد:
_چته ندید؟ بدید بیا کیک رو ببر. دلم ضعف رفت بس که به این خامه هاش خیره شدن.
نگاهی به اندام تو پرش انداختم. حالا متعجبی گرفتم و با شیطنت گفتم:
_شیدا مگه تو رژیم نبودی؟
میدانستم روی این کلیمه حساس است. عمانطور که حدس میزدم صدای چیغش بلند شد.
_علیرضا این بی شعورو از جلویی چشمام درو کن تا نفلش نکردم
سامان پا در میانی کرد
_عشقم اینبار این چوب کبریتو به خاطر من ببخشش
به انداو کشیده و لاغرم اشاره، کرد
شیدا حرصی تر شد:
_تو لازم نکرده میانجی گری کنی
بلاخره علیرضا جو را آرام کرد یکی از صندلی های پشت میز را بیرون کشیدو از من خواست تا مراسم فوت کردن شمع و بریدن کیک را آغاز کنیم.
در میان جیغ و سوت دوستانم شمع بیست و شش سالگی ام را فود کردم و شیدا بلاخر توانسته دلی از عزا در بیاورد و تا میتوانست کیک و خامه نوش جان کرد.
گردن بند اهدایی علیرضا که دور گردنم بسته شد دوباره صدای چیغ و سوت بچه ها به پا خواست.
از علیرضا بابت گردن بند اهداییش تشکر کردم و به داد بچه ها که همزمان فریاد میزدند ببوسش توجه نکردم و با اخم گفتم:
_دیگه روتون باز نشه. کیک تونو که خوردین پاشین برین منتظر چی هستین؟
علیرضا دستش را دور گردنم انداخت
_ایناییرو که میبینم شان رو هم مونده گارت کویا
اینبار غزل با اخمی که در چهره داشت جواب علیرضا را داد:
_به کوری چشم جفتتون میمونم
لبخندی زدم و گفتم:
_خوش بگذره. علیرضا بیابریم
قهقه علیرضا به پا خواست. میان خند اش گفت:
_....حرص نخورین بچه ها شامم مهمون من
میان حرفش پریدم:
_بچه ها قول میدم فردا ناهار همه مهمون من
باشین امشب عموم اینا خونه مونن دعوتن نمیتونم شام بمونم....
صدای اعتراض جمع به پا خواست و شیدا با حرص گفت:
_کشتی مارو با این عموت
بچه ها دوست داشتین بگین پارت بعدو بزارم