رمان قاتل P6
29 مرداد · · خواندن 2 دقیقه #سایه
-ببین اروم باش فقط یکم خاطراتتو فراموش کردی!
عصبی بلند شدم
+یعنی چی یکم من هیچی یادم نمیاد حتی اسممو نمیدونم
یارو بلند شد و گفت
_اسمت طنازه عه
ابرو بالا انداختم
+اونوقت تو از کجا میدونیی؟
هوفی کشید و نشست رو مبل روبروم
- تو نامزدمی بچه همین دیروز تصادف کردی اسمم ارشاویرعه
چشم ریز کردم سر تا پاش رو از نظر گزروندم خدایی خوشتیپ بود نشستم رو مبل یعنی نامزدم بود؟ دستمو نگاه کردم که با دیدن انگشتر واقعا جا خوردم
که پسره تو گلو خندید و انگشتشو نشونم داد که با دیدن انگشترش به کل حرفشو باور کردم
-باشه
لبخند پیروزمندانه ای زد که نفهمیدم برا چی بود
یهو حالم بهم خورد زود بلند شدم و گفتم
_دسشویی کجاس
با دستش به یه وری اشاره کرد که زود رفتم سمت دسشویی و رفتم داخلش تا هرچی میتونستم عق زدم
ولی بالا نیاوردم ابی به دست صورتم زدم که ارشاویر درو باز کرد
-خوبی؟
سر تکون دادم
+یکم حالم بهم خورد
بازومو گرفت و کشید سمت خودشو بغلم کرد یهو یه چیزی ته دلم تکون خورد
دستش رو کمرم نشست که حس بدی گرفتم
-میشه ولم کنی
ازم جدا شد و نگاه عمیقی بهم کرد و سر تکون داد
+برو یکم استراحت کن
رفتم سمت اتاقی که داخلش بودم یهو سرم درد گرفت رو زمین نشستم و سرمو گرفتم
تصویر های نا اشنا تو ذهنم میومد ولی هیکدومش مفهومی نداشت یه سگ مشکی فقط میدیم
رو تخت نشستم اگه نامزدم بود و این انگشتر هم مدرکش بود چرا من حس بدی بهش داشتم
#رادان
عصبی گوشیو پرت کردم
-ارشاویر بیشعور همش زیر سر خودته
کلافه دستی به موهام کشیدم اخه سایه که میتونه از خودش محافظت کنه چجوری دزدینش وقتی سایه
از همشون زرنگ تر و قوی تره
وسایل میزو انداختم تو زمین چشمم به امانتی عمو افتاد نیشخندی زدم و برشداشتم یه تفنگ که سه حالت بیهوشی مرگ بی حس کننده داشت
قرار بود برا معامله ببرم ولی انگار برنامه کنسل شد
رفتم بیرون تمام افرادم با ترس نگاهم کردن که داخل ماشین نشستم
-حرکت کن !!!
وای به حالت سایه اگه با پای خودت فرار کرده باشی
***
#سایه
-طناز؟
برگشتم سمت ارشاویر
+بله؟
لباس رو داد دستم
- ببین این خوبه؟
هوفی کشیدم و با حالت زاری رو مبل ولو شدم
+از صبح دارم لباس میپوشم این دوازدهمین لباسههههه
خندید و گفت
-خانوم انگار نه انگار از صبح داشتی برا من 100 لباس طراحی میکردی که بپوشی
ایشی کردم و بلند شدم
-اخه یه مهمونی انقدر دردسر داره!!
خیره نگاهم کرد که انگشتمو گرفتم سمتش
-نگاهتو کنترل کن کیومرث
حرصی خواست بگیرتم که با خنده فرار کردم تو اتاق
لباسو پوشیدم ولی با طرحش واقعا حس کردم این از همشون بهتره
قرمز بود ولی نه اون قرمزی که فکر میکنین از این قرمز هایی که رنگ خونن
دور خودم چرخیدم دنباله دار بود و کمی هم باز بود ولی عیب نداشت رفتم بیرون که ارشاویر در حالی که قهوه میخورد چرخید سمتم با دیدن شوکه
یهو کل محتویات دهنشو تف کرد بیرون صورتمو جمع کردم
-ادم ندیدی؟چرا تف میکنی خب !!