با شنیدن خبر مرگش دنیا رو سرم خراب شد 

قلبم شکست 

پودر شد 

خودمو گول زدم و دروغمو باور کردم ولی هربار بیشتر پیش میرفتم این بغض و حقیقت بدتر به گلوم چنگ میزد 

موقعی به خودم اومدم که سر خاکش داشتم  گریه میکردم هرکاری کردم حواسم پرت شه خندیدم خنده ای از روی سردرگمی 

 

حس میکنم لبه پرتگاهم با هر حقیقتی که متوجه میشم بیشتر به اون پرتگاه نزدیک میشدم  

مرگ

بی اعتمادی 

کمبود محبت

دلخوری 

ضربه از دوستت 

جدا شدن کل خوانواده ازت

افسردگی

خشک شدن اشکام رو گونه ام موقع خواب 

وابسته اهنگ شدن وابسته فضای مجازی شدن برای اینکه خودتو نجات بدی از واقعیت 

من به کسی چیزی نمیگم همه چیز رو مینوسم تا روزی که یکی اون هارو بخونه 

من هیوقت گریه نکرده بودم ولی وقتی جلو بقیه سر خاکش گریه کردم بغضم بدتر و بدتر و بدتر به گلوم چنگ میزد

صدام در نیومد یعنی در نیاوردم 

مریض شدن و به کسی چیزی نگفتن

تب و لرز هر شب و نگفتن 

دلسوزی و فداکاری ولی بازم هیچ

محبت کردم مهربون بودم احساساتی بودم به همه اهمیت میدادم همهچیمو تقسیم کردم از خودم گذشته ام ولی کی اهمیت داد 

هی قلب شکسته جای من بودن چه حسسی داره ؟؟/

جای من بودن و هر روز مردن ه حسی داره 

حتی قابل توصیف نیست

بنظرت چرا خودکوشی نکردم؟..

خوب شد گفتی ولی خودکوشی به درد ادم بزردل میخوره کسی که بخواد از درد زمان فرار کنه ولی بجاش درد ابدی رو انتخاب کنه یه احمقه