
سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمان.
سجاد روبهرو من نشست و مامان جون هم کنار من وسط ها غذا نگاه سنگین سجاد رو روم احساس کردم ولی اهمیتی ندادم و غذام رو تموم کردم وظرفا رو شستم چیدم سر جاش.
از زبان سجاد : چقدر دلم برای این دختر تنگ شده ۵سالی که اینگلیس بودم و حالا الان برگشتم تغیری نکرده بود همون دختر شیرین و بامزه خودم مونده بود.دلم میخاست قبل اینکه برم فرودگاه وار کشور خارج بشم احساسم رو بهش میگفتم.
باتموم کردن غذا از سر میز پاشم و با بشقاب سمت سینک رفتم وبعذ شستن از زن بابا تشکر کردم(سجاد برادر ناتنی فندوق میشه) وبه سمت اتاق فندوقمن پاتند کردم و لب زدم اجازه هست بیام تو بانو
بفرما تو منم از خدا خواسته با کله رفتم آرم در گوشش با صدای بم و خشدا ی لب زدم :دلم شیطنت میخاد کوچولو میخام برام عشوه بیای.
منظورش رو نگرفتم و عقب عقب حرکت کردم و اصلأ هواسم به پشت نبود که افتادم رو تخت سجاد ترسیده منو نگاه میکرد و عقب عقب میرفت افتاد زمین و من با بدست جلوش رو گرفتم وتو بغل خودم فشوردمش سرش رو تو سینه مردونه ام فشار میداد و سعی داشت با اون دست های کوچکش هلم بدع.
خب خب ببخشید که کم بود منتظر ادامه رمان باشید...❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️