فندوق کوچولو من. پارت۴و۵

فندوق کوچولو من. پارت۴و۵

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمان 💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋نشستم رو کاناپه که سنگینی کسی رو روی بدنم حس کردم میمون خانم بود(نیلا دختر خاله فندوق)سعی کردم همراهیش کنم که زود تمومش کنه .ولی مگه میشد از این بدن گذشت بعد یه ساعت کار صدای اهم اهم سر دا.بووووووق بیییییییب.

از زبان فندوق:

سعی دارم که دلیلی برای جذب شدنم به سجاد پیدا کنم و بهش دل ببندم اون تمام معیار های منو دارع ومطمعنم که بهم علاقه داره واین عشق از هوس نیست.

ولی نباید زود دل میدادم .هنوز ظربه ای که عماد بهم زده بود رو فراموش نمیکنم تازه وقتی که کامل بهش علاقه پیدا کردم ولم کرد.فراموش کردن اونهمه دردی که بهم وارد شد برام سخت بود سختر از فراموش کردن پدرم.(تو پارت های بعدی میفهمید که منظورش چیه) خاستم سرم رو با گوشی مشغول کنم.که یهو .....❤️

 

 

 

 

پیام از ناشناس برام اومد اول فکر کردم یکی از بچه های کلاسه و دارع اذیتم میکنمه ولی وقتی پیام رو باز کردم چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم.

ناشناس:

هواسم بهت هست فندوق خانم ومیدونم که الان حتما چی تنت هست.(منظور اینکه تعقیبش می‌کنه )

فندوق :از پنجره کل بیرون رو رسد کردم که ببینم کیه ولی هیچی دسگیرم نشد.

من با داداش سجاد راحت بودم و هرچی که میشد رو بهش میگفتم.

برای همین هم از اتاق زدم بیرون با دیدن صحنه که جلو چشمام بود.حس کردم که خون تورک هام یخ بسته یه لحظه بدنم از کار افتاده .

نیلا اونم بدون پوشش رو سجاد وای حتی گفتنش هم حالم رو بد می‌کنه .دیدنش که بماند.❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️ ❤️ ❤️ «پارت ۵»

سریع خودم رو زدم به کوچه علی چپ وپاتند کردم سمت حیاط که هواسم رو پرت کنم.

کمی با گل های مریم ویاس و رز که خودم کاشته بودم سرگرم کردم بهشون آب میدادم خاک شون رو عوض میکردم.

که یهو صدای عجیبی از پشت سرم شنیدم برگشتم ببینم کیه یا چی که......

 

 

 

 

یه دستمال جلو دهنم گرفته شد و کم کم چشمم بسته شد.

نوری از لای پنجره ای چشمم رو اذیت میکرد بعد چند دقیقه عادت کردم. مردی خوش هیکل و درشت وارد اتاق شد ماسک سیاهی رو صورتش بود که نمیتونستم تشخیص بدم ولی حدس از رو چشماش عماد باشه .اومد نزدیک و یه صندلی رو به روم گذاشت و نشست شروع کردم به غر زدن که چرا  من رو دزدیدن واوردن تو این خراب شده .

دستش رو دراز کرد ودستام رو باز کرد. از بازوم گرفت و پرتم کرد رو تختی که تواتاق بود .

وبعد از اتاق خارج شد .سرم خیلی درد میکرد 

وحالم خوب نبودم دراز کشیدم روتخت و کم کم چشمام سنگین شد🥱🥱🥱🤭و به خواب رفتم .

 

عماد:از اتاق اومدم بیرون که برم براش غذا بیارم می‌دونم که همیشه گشنه هست و وقتایی که غذا نمیخوره خیلی عصبانی میشه 

به طرف یکی از خدمتکارها  با صدایی بمی لب زدم که غذا آماده کنه وببره بالا.

بعد درست کرد غذا سینی رو ازش گرفتم و خودم بردم بالا و کلید رو تو قفل در پیچوندم.

ودر رو باز کردم سینی رو گذاشتم رو میز کنار تخت و نشستم روی تخت خیلی ناز خوابیده بود انگشت شصتم رو به آرومی رو گونه نرم و کوچیکش کشیدم و نوازش وار دستم رو بالا پایین کردم.

سجاد :مطمعنم دیگه بهم اعتماد نمیکنه و حتی نگاه هاش هم ازم میگیره برای همین زود از رو کاناپه پاشدم و رفتم داخل حیاط کل حیاط رو گشتم ولی خبر از فندوق نبود و فقط دستمال سفیدی رو کنار باغچه گل ها پیدا کردم...‌....

سریع رفتم داخل که دوربین های حیاط رو چک کنم ولی دوربین ها فقط لحظه ورود رو گرفته بودند و دیگه هیچی معلوم نبود.

صبح فردا :

فندوق سنگینی کسی رو روی بدنم حس کردم و خواستم ازش فاصله بگیرم که بیشتر منو کشید تو بغلش.بعد چند ثانیه یادم افتاد که دیشب چه بلایی سرم اومده که اینجام .جیغ فرا بنفشی کشیدم که کسی که کنارم بود از خواب پرید و دستش رو رو دهنم گذاشت که ساکت شم و دیگه حرفی نزنم.عماد بود چشمام چهار تا شد پس حدسم درست بود با صدای بمی کنار گوشم لب زد دختر کوچولو داد نزن کسی صدات رو نمیشنوه و پشت گوشم رو بوسه کوتاهی زد.ودستش رو از دهنم برداشت که به نفس نفس افتادم آروم دستش رو نوازش وار رو کمرم حرکت میداد بعد چند ثانیه حالم خوب شد و ریدم پایین تخت .

که عماد هم پایین اومد . رفتم سمت در که فرار کنم هر چقدر دستگیره رو فشار دادم باز نشد و نشستم زمین و زدم زیر گریه اون از دیروز این از امروز وای چقدر  من چقدر بدبختم هوووف.

عماد :روحی اش خیلی تغییر کرده بود زیاد گریه می‌کنه قبلا میزدیش هم گریه اش نمیگرفتم شاید بخاطر ترک کردنش روحیه اش ضعیف شده .

از پاهاش و زیر گردنش گرفتم و رو تخت گذاشتم و در کمد رو باز کردم و کلی لباس که دیروز به سایز خودش بود رو خریدم رو کشیدم بیرون و گذاشتم کنارش رو  تخت و با صدای. دو رگه ای که از خواب گرفته بودم و بم تر شده بود لب زدم :تا شب آماده شو  که قرار بریم بیرون و حال و هوات عوض بشه.

هرچی که لازم داشتی به خدمتکارها بگو بهم میگن و برات آماده میکنم و فقط گریه نکن فندوق کوچولوم. ناراحت نباش......✨✨✨✨🥳✨✨✨✨🥳✨🥳✨

 

خب فندوقیام تموم شد.

پارت های بعدی رو دنبال کنید .

اگه انتقادی نظری ویا ایده ای دارید حتما بهم بگید.

شرط برای ادامه رمانمون:

۵❤️و۵کامنت

  • Samin

فندوق کوچولو من. پارت۳

فندوق کوچولو من. پارت۳

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمانمون.

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

با جرقه ای که تو ذهنم خورد آروم لبم رو لباش گذاشتم و با ولع خوردم چشماش چهار تا شده بود و منو نگاه میکرد بعد چند مین با هام همراه شد.ازش فاصله گرفتم و آروم لب زدم که این شروع بود و اگه کاری بخوام باید برام انجام بده وگرنه مجازات داره بعد گفتن حرفم از اتاق زدم بیرون و از در خونه رفتم بیرون و به حیاطی که فندوق با گل های یاس و رز ومریم تزیین کرده بود حرکت کردم و پاکت سیگار رو از جیبم برداشتم و با فندک روشن کردم و پوک عمیقی بهش زدم و گوشیم رو باز کردم و به عکس های فندوق کوچولوم نگاه کردم اصلأ یه زره تغییر نکرده ولی من بخاطرش کلی تغییر کردم و اون پسره دختر باز و تاصب تو پارتی بمونه رو ترک کردم و بخاطر یه علف بچه خودم رو عوض کردم.

باید به بابا خبر میدادم که اومدم ایران و الان خونه زنشم گوشیم رو برداشتم رو تماس رو. برقرار کردن بهش گفتم و اونم اوکی رو داد ولی زد که کی میای پیش من منم عصبی فریدن که هیچ وقت کاری که با مامانم کردی رو یادم نمیره نزاشتی که سالش هم بگذر منتظر جواب نشدم و گوشی رو قطع کردم و رفتم. داخل خونه و دختر خاله ناتنی فندوق رو دیدم یعنی نیلا دستش رو در گردنم حلقه کرد منم ازش فاصله گرفتم و بالحن سردی سلام کردم و نشستم رو کاناپه که .....

 

 

خب فندوقیام تموم شد

ادامه رو دنبال کنید❤️❤️❤️❤️ شرط برای ادامه:

۵تا❤️و۵تا کامنت 

خدافس فندوقیام

  • Samin

فندوق کوچولو من.پارت ۲

فندوق کوچولو من.پارت ۲

سلام سلام فندوقیام بریم برای ادامه رمان.

 

 

سجاد روبه‌رو من نشست و مامان جون هم کنار من وسط ها غذا نگاه سنگین سجاد رو روم احساس کردم ولی اهمیتی ندادم و غذام رو تموم کردم وظرفا رو شستم چیدم سر جاش.

از زبان سجاد : چقدر دلم برای این دختر تنگ شده ۵سالی که اینگلیس بودم و حالا الان برگشتم تغیری نکرده بود همون دختر شیرین و بامزه خودم مونده بود.دلم میخاست قبل اینکه برم فرودگاه وار کشور خارج بشم احساسم رو بهش میگفتم.

باتموم کردن غذا از سر میز پاشم و با بشقاب سمت سینک رفتم وبعذ شستن از زن بابا تشکر کردم(سجاد برادر ناتنی فندوق میشه) وبه سمت اتاق فندوقمن پاتند کردم و لب زدم اجازه هست بیام تو بانو 

بفرما تو منم از خدا خواسته با کله رفتم آرم در گوشش با صدای بم و خشدا ی لب زدم :دلم شیطنت میخاد کوچولو میخام برام عشوه بیای.

منظورش رو نگرفتم و عقب عقب حرکت کردم و اصلأ هواسم به پشت نبود که افتادم رو تخت سجاد ترسیده منو نگاه میکرد و عقب عقب میرفت افتاد زمین و من با بدست جلوش رو گرفتم وتو بغل خودم فشوردمش سرش رو تو سینه مردونه ام فشار میداد و سعی داشت با اون دست های کوچکش هلم بدع.

 

 

خب خب ببخشید که کم  بود منتظر ادامه رمان باشید...❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

  • Samin

فندوق کوچولو من.پارت ۱

فندوق کوچولو من.پارت ۱

#فندوق کوچولو من

سلام سلام فندوقی های من مدیر وب هستم ژانر رمانمون عاشقانه درام وکمی منحرفی هست.

بعد تعطیل شدن مدرسه با بچه ها تا دم در خونه دیوونه بازی در آوردیم کلید رو تو قفل در پیچوندم و از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه طبق معمول کسی خونه نیست.رفتم اتاق و در روبستم لباس فرم سرمه ای رو از تنم کندم وبا یه لباس راحتی رنگ آبی با طرح ابر پوشیدم و موهام رو دنب اسبی بستم ورودی میز آرایشی کوچیکم نشستم و کمی آرایش کردم یه رژ لب جیگری و کمی پنکیک وکرم پودر رندم و یه خط چشم کوتاه کشیدم.

صدای گوشی حواسم رو از آرایش پرت کردو سمت تخت پریدم و حمله ور رفتم سمت گوشی.

پیام از طرف مامان بود که نوشته دیر میاد خونه وتو شرکت کارداره.

از نظر خودم نیم ساعت سرم تو گوشی بود ولی زمان اینجور نشون نمی‌داد.مامان با تشر وارد اتاق شد شروع به غرزدن مردمنم با آرامش لب زدم که خسته بودم و نهار نخوردم.مامان رفت اتاق خودش و تا لباسش رو عوض کنه منم پاتند کردم سمت آشپز خونه و شام دیشب رو گرم کردم .گاز رو روشن کردم وقابلمع رو گاز گذاشتم گرمی دست شخصی رو بدن بی جان و سرد من نجوا میکرد .برگشتم که ببینم کیه وبا داداش سجاد مواجه شدم.از خوشحالی بالا پایین پریدمو خودم رو تو بغلش جا کردم.۵سال چقدر زود گذشت دلم براش خیلی تنگ بود.

سجاد با صدای بمی در گوشم لب زد:فندوق کوچولو دلم برات تنگ شده دختر و پشت گوشم رو بوسه ریزی زد و ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق مامان حرکت کرد. میز رو چیدم و بشقاب هارو مرتب کردم .سجاد و مامان رو صدا زدم که بیان سر میز .....

 

 

 

خب خب فندوقیام تمام شد منتظر پارت های بعدی باشید ..❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

  • Samin